اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

یک خاطره طنز، هدیه شب میلاد

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۲، ۰۲:۵۴ ب.ظ


روایتگری اجباری!

فکه، هنوز شلوغ نشده بود. زمستان بود و تعدادی از کاروان ها جسته و گریخته به مناطق عملیاتی آمده بودند. آنهایی هم که به فکه آمده بودند اطراف قتلگاه گردان حنظله جمع شده بودند و به صحبت های راویان گوش می دادند.

صحبت ها برای من تکراری بود. تصمیم گرفتم از جمعیت فاصله گرفته و در خلوت خودم قدم بزنم. به طرف محل شهادت سید مرتضی آوینی رفتم. آن جا به غیر چهار پنج نفر که گویا از یک خانواده بودند کس دیگری به چشم نمی خورد. پدر خانواده، مردی میان سال بود با موهای جوگندمی، صورت تراشیده و سوخته. شلوار لی هم به پا داشت. همسرش هم مانتو به تن داشت. وقتی تصویر پدر و مادر این گونه باشد خودتان حدس بزنید دختر و پسرشان با چه لباس و قیافه ای آن جا آمده بودند. البته حجابشان محفوظ بود. حدس زدم بنده های خدا برای مسافرت دنبال جای دنج و خلوتی می گشتند که پایشان به این جا باز شد. البته بعضی ها هم آن قدر در باره مناطق جنگی و راهیان نور چیزهایی شنیده اند که به طور طبیعی کنجکاوی شان گل می کند و یک سفر هم به جنوب می آیند.

مرد به طرف من آمد و بعد از سلام و احوال پرسی سوال کرد که آوینی دقیقاً در چه نقطه ای به شهادت رسیده است. از لهجه اش احساس کردم اهل استان فارس است. برایش توضیح دادم و جریان شهادت سیدمرتضی را هم که بارها از حاج سعید قاسمی روایت شده است را به طور خلاصه بیان کردم.

همین که حرف زدن من به چند جمله کشید پسر و دختر مرد هم کنجکاو شدند و به کنار پدر آمدند. توضیحات مختصرم که تمام شد خواستم خداحافظی کنم که پدر پیشنهاد داد یک بار دیگر این حرف ها را جلوی دوربین کوچکشان بیان کنم تا به عنوان یادگاری از فکه با خودشان ببرند.

عبا و عمامه ام را مرتب کردم وسعی کردم با چند سرفه کوتاه، گلویم را صاف کنم. احساس کردم فرصت خوبی است تا بخشی از خاطرات جنگ را در ذهن این خانواده ثبت کنم. پیش خودم گفتم چه بسا این فیلم دست سایر اقوامشان هم برسد و آن بنده های خدا هم از کار فرهنگی ما نمک گیر شوند!

"بسم الله الرحمن الرحیم. این جا محل شهادت سید مرتضی آوینی، سید شهیدان اهل قلم است. به او خبر داده بودند در فکه تکه های استخوان بچه های گردان حنظله را پیدا کرده اند.... آوینی می خواست از فکه، کربلایی برای مردم ایران بسازد... از این مسیر در حال حرکت بودند که ناگهان... "

دیدم این بنده های خدا همین طور ساکت دارند به حرف های من گوش می دهند. بدم نیامد برای افزایش معلومات عمومی شان کمی هم درباره جنگ برایشان توضیح بدهم.

" اینجا فکه است. زمینش را رمل پوشانده. رمل از ماسه هم نرم تر است. اگر توی دستتان بگیرید و فشار دهید از لای انگشتانتان بیرون می زند. شب عملیات وقتی مجبور شوید با چند کیلو سلاح و مهمات، کیلومترها در این خاک پیاده روی کنید سختی کار را درک خواهید کرد... تو چه می دانی که رمل و ماسه چیست؟! روی پیشانی رد قناسه چیست؟!... فکه در مقابل شهر العماره عراق قرار دارد. ما قصد داشتیم با تصرف جاده العماره (البته شک داشتم رو به روی فکه، العماره است یا ام القصر)..."

پیش خودم گفتم گوش مفت هم نعمتی است! انشاءالله با همین حرف ها ثواب روایتگری شهدا برای من منظور خواهد شد.

ادامه دادم:

"در جریان حمله ناجوانمردانه ارتش تا بن دندان مسلح عراق، بخش هایی از پنج استان مرزی ما به تصرف دشمن درآمد. البته خوزستان به دلایلی برای بعثی ها از اهمیت بیشتری برخوردار بود... بنی صدر خائن می گفت باید زمین بدهیم و زمان بگیریم... اصلاً می دانید چرا جنگ آغاز شد؟... تهاجم ارتش بعث با پشتیبانی بیش از سی کشور دنیا به خاک ما شروع شد. هدف آنها مقابله با انقلاب اسلامی..."

احساس کردم خودم دارم از نفس می افتم چه برسد به آن بنده های خدا که بی هیچ اعتراضی دست به سینه ایستاده بودند و سخنرانی مرا گوش می دادند. توی دلم گفتم همین قدر صحبت کردن برای آشنایی اولیه مخاطب با فضای جبهه و جنگ کافی است. یکی دو خاطره هم از فضای معنوی جبهه برایشان گفتم تا بسته روایتگری شان! کامل تر شود.

با ذکر یک صلوات، حرفم را به آخر رساندم. آنها هم یکی یکی از من تشکر و خداحافظی کردند. آخرین نفر پدر خانواده بود. او مرا در آغوش کشید و شانه هایم را بوسید. خواستم نصیحتش کنم که سعی کند خانواده اش را بیشتر با شهدا و دفاع مقدس آشنا کند که خودش به حرف آمد و گفت:

من بچه آبادانم. خدا توفیق داد تمام هشت سال را در جبهه بودم. الان هم سال هاست که تا فرصتی دست می دهد با ماشین شخصی خودم خانواده را به زیارتگاه های شهدا می آورم و از خاطرات آن دروان می گویم. امسال تازه دوربین خریده بودیم و دوست داشتیم ابتدا آن را با تصاویر مناطق عملیاتی، متبرک کنیم. به هر حال از لطف شما سپاسگذارم...!!  

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">