اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید محمدزمان ولی پور» ثبت شده است

مسافری در اوج

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۷ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۵۷ ب.ظ

مشخصات ، قیمت و خرید کتاب مسافر ملکوت: نیم‌نگاهی به زندگانی طلبه شهید شیخ  محمدزمان ولی‌پور|فروشگاه کتاب قم

 

صبح از حفظ آثار مازندران تماس گرفتند که کتاب مسافر ملکوت در کنگره شهدای روحانی استان رتبه اول را کسب کرده. عذرخواهی کردم که قادر به حضور در مراسم نیستم و شماره کارتی فرستادم.

قبلا هم در وبلاگ و هم در مرحوم اینستا نوشته بودم که بین کتابهایم، مسافر ملکوت را از همه بیشتر دوست دارم.

شهید محمد زمان ولی پور، خودش طلبه ای نازنین و دوست داشتنی است. خاطراتش هم زیبا و سازنده بود.

سالها پیش توفیق زیارت امام رضا به همراه بسیج دانشجویی علوم پزشکی بابل فراهم شد. توی راه کتابی از نادر ابراهیمی دست یکی از دانشجوها بود که در فراغتی دست گرفته و خواندم. دلم خواست کتابی درباره شهدا بنویسم که سبک نادر را در قالب داستانک پیاده کنم.

برگشتم شاید کمتر از یکسال بعد دوستان طلبه ای سراغم آمدند، آقا سید مصطفی امیری بود و آمصطفی مویدی و... زحمت کشیده بودند با گروه جهادی شان به سراغ خانواده شهید محمدزمان ولی پور در روستای پایین سرست رفته و خاطراتی جمع آوری کرده بودند.

با جان و دل نوشتن کتاب را پذیرفتم و سبک مورد نظرم را اجرا کردم. نیّت مادی نداشتم هر چند رفقا بعدها بخشی از عواید فروش کتاب را به این حقیر اعطا نمودند.

ناشر هم خوب زحمت کشید. دو یا سه دور این کتاب چاپ شد. فارغ از بعضی نقدهایی که نسبت به آقای خلیلی دارم  انتشارات شهید کاظمی حرف اول را در توزیع و نشر آثار دفاع مقدس میزند. این کتاب دو بار در تلویزیون و چهاربار در رادیو معرفی شد. مطرح ترین کتابفروشی های کشور مثل کتابفروشی آستان قدس که در حیاط حرم مستقر است این کتاب را پشت ویترین قرار دادند.

دلم میخواهد ناشر فراغتی یافته و این کتاب را تجدید چاپ کند. خاطرات محمدزمان ولی پور بیشتر از آنکه مربتط با فضای جبهه و جنگ باشد معطوف به زندگی پشت جبهه، در محل، کار و تحصیل بوده است. به خصوص برای طلاب جوان خواندن این اثر میتواند تأثیرگذار و بیدار کننده باشد. با اینکه از کتابهای خودم معمولا به کسی هدیه نمیدهم اما در خصوص مسافر ملکوت حال متفاوتی دارم. دلم میخواهد این کتاب را به همه دوستانم هدیه بدهم.

سالگرد شهید هم البته نزدیک است. شادی روحش صلواتی بفرستیم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خوش آمدی مادر!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۳۲ ب.ظ

مسافرملکوت

 

دقیقاً همین اتاق را گفت. اتاقی که بیشتر شب ها، نیمه های شب آن جا می ایستاد و نماز می خواند. همین جا را گفت حاج خانم!

گفت داخل همین اتاق، یک تشت آب بگذارید. دختر معلولم را آن جا بگذارید و شما که مادر شهید هستید روی بدن دخترم آب بریزید. چه کار کنم حاج خانم؟! من به پسر شما اعتقاد دارم. او آن موقع که زنده بود با همه مردم فرق داشت. من اوصافش را زیاد شنیده بودم. رمضان آخر را که یادتان هست؟ وقتی صحبت می کرد حرف هایش، چهارچوب بدنم را می لرزاند. چند روز است می روم سر مزارش و زار می زنم تا خدا به آبروی این شهید، دخترم را شفا بدهد. دیشب آمد توی خوابم. گفت این کارها را انجام بدهم ....

حاج خانم، حرف پسرش را گوش کرد. تشت را گذاشت داخل همان اتاق که او گفته بود. بسم الله گفت و روی بدن دخترک آب ریخت. آب ریخت، آب ریخت ....

یاد پسرش افتاد. یاد زمزمه های زیر لبش، یاد قرآن خواندن دلنشینش. وجعلنا من الماء کل شی ء حیّ ....

صدای جیغِ زن را که شنید به خودش آمد. کودک از تشت بیرون آمده بود و با پای خودش به آغوش مادر رفت.

 

 

 

 

مادر شهید محمد زمان ولی پور چند روزی است که به فرزند عارفش پیوست. این خاطره را از کتاب مسافر ملکوت با موضوع شخصیت طلبه شهید محمد زمان ولی پور انتخاب کردم. این کتاب را با قیمتی نازل می توانید از فروشگاه های اینترنتی تهیه و مطالعه کنید. 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

همین امروز 23 خرداد!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۳۶ ب.ظ

 

شلمچه، کانال ماهی، اوج درگیری بین رزمنده های مازندرانی با ارتش بعث بود. عملیات ایذایی بود و قرار نبود منطقه ای از خاک دشمن به تصرف نیروها در بیاید. ولی باید وقت و توان و توجه عراقی ها در آن نقطه صرف می شد.

درگیری 72 ساعت ادامه داشت و رزمنده های سپاه کربلا توانسته بودند بیشترین تلفات ممکن را از عراقی ها بگیرند.

اهداف مورد نظر که تأمین شد، دستور عقب نشینی آمد. رزمنده ها به طرف خط مقدم جبهه ایران عقب آمدند. شیخ خسته بود. شب قبل را تا صبح بیدار ماند و از یازده اسیر عراقی مراقبت کرد؛ هم مراقبت، هم پرستاری!

شاید روزی یکی از آن یازده نفر، قلم و کاغذی بر دارد و به رسم انصاف، چند ساعت حضور در کنار سرباز امام زمان (عج) را برای هموطنانش تعریف کند؛ تجربه ای که شاید دیگر هیچ گاه در مسیر زندگی آن یازده نفر تکرار نشود.

شیخ خسته بود، ولی گام هایی استوار بر می داشت. دشمن زخم خورده بود. عصبانیت دشمن فقط به خاطر تلفاتش نبود. او از این که فهمیده بود نیروهای ایرانی در یک عملیات ایذایی، چنین حماسه ای آفریده و حالا به سلامت در حال بازگشت به جبهه خودشان هستند، بیشتر به خود می پیچید. دشمن عصبانی بود و می خواست از پشت، خنجر بزند.

بچه ها زیر آتش توپخانه دشمن به راهشان ادامه می دادند که دو  دستگاه تویوتای سپاه آمدند و زیر پای شیخ، ترمز گرفتند. عده ای هجوم بردند و پشت آن دو ماشین سوار شدند. شیخ که در یک قدمی ماشین ها بود هم می توانست، اما حیا کرد، شاید از این که رزمنده ای خسته تر از او جا بماند. راهش را کج کرد و از کنار ماشین ها، پیاده به سمت جبهه خودی راه افتاد.

عده ای دیگر هم که او را می شناختند و همیشه زیر نظرش داشتند تا گوشه ای از حرکات و سکنات او را یاد بگیرند و انجام دهند، اجازه دادند بقیه سوار ماشین شوند و خودشان دنبال شیخ راه افتادند.

گلوله توپ از میان آن همه جمعیت، راهش را پیدا کرده بود. این شاید همان گلوله ای بود که شیخ در خواب دیده بود. آن گلوله فقط یک مأموریت داشت که باید انجام می داد. آمد و درست نشست زیر پای شیخ ....

 

 

امروز 23 خرداد سالروز شهادت طلبه شهید محمد زمان ولی پور است. کتاب خاطرات شیرین این شهید عزیز را اینجا دریافت کنید:

https://beheshteghalam.ir/مسافرملکوت/243.html

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

از محبت ...!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۱۴ ق.ظ


تیپش شبیه جوان های دوره جاهلی بود! دوست داشت این طوری راه برود. یقه پیراهنش را باز گذاشته بود و دکمه آن را تا روی سینه، نبسته بود. عشق لاتی داشت! اقتضای سنش بود. شاید می خواست بگوید با بقیه مردم فرق دارد ....

شیخ وقتی به او رسید، رویش را ترش نکرد. رفت جلو و حسابی با او گرم گرفت. جوان که گویا انتظار چنین برخورد گرمی را از طلبه محبوب محله شان نداشت، خیلی تحت تأثیر قرار گرفت.

شیخ همان طور که با جوان گرم گرفته بود و از خوبی های او می گفت، به آرامی دستش را به طرف یقه او برد و دکمه پیراهنش را بست. بعد با مهربانی دستی بر صورت او کشید ....

جوان بعدها می گفت آنقدر جذب حرفهای شیخ شده بود که اصلاً متوجه نشد او چه وقت دکمه های پیراهنش را بسته است.

همان روز، همان دفعه، آخرین باری بود که جوان را آن گونه می دیدیم.اصلاً اگر بعد از آن روز، جوان را می دیدی دیگر نمی شناختی اش. نفس شیخ انگار مسیحایی بود.1

1- طلبه شهید محمدزمان ولی پور از شهدای گرانقدر عملیات بیت المقدس7 شلمچه 23/3/1367

  • سیدحمید مشتاقی نیا