اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سید مرتضی آوینی» ثبت شده است

20 فروردین، مبدأیی برای بیدارگری

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۳، ۰۴:۲۵ ب.ظ

ما مگر آوینی را می شناختیم؟ اسمش را شنیده بودیم؟ تصویرش را دیده بودیم؟ خانه پرش صدای گرمی را روی مستندهای زیبای روایت فتح می شنیدیم بی آنکه بدانیم او کیست و چه کاره است. مقصر هم خودش بود. کجای تولیدات و آثارش اسم خودش را می نوشت؟

20 فروردین 1372، اخبار ساعت 20 شبکه دوم سیما که مختص خبرهای علمی و فرهنگی بود با اجرای آقای حسین زاده با آن سبیلی که آن موقع بین مجریان سیما منحصر به فرد بود خبر شهادت کارگردان و مستند ساز و راوی روایت فتح را اعلام کرد. رفته بود روی مین در قبله گاه فکه.

حالا تصویرش را اول بار دیدیم. عجب قیافه جذابی داشت. روحش شاد. فردایش شد. همان ساعت، همان خبر، همان گوینده؛ اعلام کرد مقام معظم رهبری در تشییع مستندساز روایت فتح شرکت نمود! یا للعجب! آقا برود تشییع جنازه یک مستندساز؟ اینجا دیگر گوش ها تیز شد. مگر سید مرتضی آوینی کیست که رهبر مملکت در مراسم تشییع نه چندان شلوغ او شرکت کرده است؟

بعد آقا به او لقب سید شهیدان اهل قلم داد.

آن زمان ها بحث مقابله با تهاجم فرهنگی هم حسابی داغ بود. آقا روی این مساله خیلی تأکید داشت.

بچه های مسجدی و پایگاهی که کاری بیشتر از گشت و ایست بازرسی و روضه و نوحه بلد نبودند -و خدا میداند همان کارها هم چقدر لازم و حیاتی بود- به صرافت افتادند که حرف رهبر روی زمین نماند. رهبر اندیشمندی که جنگ در جبهه فرهنگی را بعد از دوران جنگ سخت، وظیفه حیاتی و راهبردی نیروهای انقلاب بر شمرده بود حالا با برجسته سازی شخصیت یک هنرمند شهید و متفکر در حوزه هنر و رسانه، الگوی جهاد فرهنگی را نیز برای جوانان بسیجی مبتدی این عرصه نمایان ساخت.

بچه ها مبتدی بودند. خانه پرش مکانی تهیه می کردند. قبضی چاپ میکردند، دنبال اسم جالب و رسا برای مجموعه خود بودند، هشتاد هزار تومن می دادند ویدیوی ضبط و پخش می خریدند و شبهای جمعه قسمت به قسمت روایت فتح را ضبط می کردند. مدتی بعد البته سیما فیلم همه قسمتهای آن را جهت فروش عرضه کرد!

اصلاً هم خنده ندارد!
بچه ها دغدغه داشتند دلسوز بودند اما کار بلد نبودند. مگر اول جنگ بچه ها بلد بودند بجنگند؟ مرتضی قربانی در کتاب خاطراتش می گوید با سی عدد قابلمه زودپز که چاشنی انفجاری در آن کار گذاشته شده بود از اصفهان به خوزستان رفتیم و در دیدار با استاندار وقت تاکید کردیم که کاملا مسلح و آماده دفع تجاوز دشمن هستیم! همین مرتضی قربانی کسی است که پنج سال بعد پرچم مقدس حرم امام رضا را روی مسجد شهر بندری فتح شده فاو عراق نصب می کند.

از این دست خاطرات عجیب و خنده دار و عبرت آموز در طول جنگ بسیار است.

بچه های جبهه فرهنگی انقلاب هم سال 72 مبتدی بودند. مدتی گذشت تا اینکه توانستند در عرصه هنر و رسانه سری میان سرها درآورده و حرف بسیج و مسجد و انقلاب را در قالب اندیشه و هنر ارائه دهند. مجموعه تولیدات رسانه ای حزب الله در این سالها با اوایل دهه هفتاد اصلا قابل قیاس است؟ یکنفر آماز بگیرد در این سالها چقدر هنرمند و صاحب فضل و ادیب و ... از مساجد و پایگاهها و هیاتها برخاسته است؟

رهبر، مرجع هم هست اما یک قدم بالاتر. مرجع یعنی محل رجوع، بر می گردی و دستش را به تبرک می بوسی و به ساحت دین ادای احترام میگذاری، رهبر ولی آن جلوها ایستاده، باید بدوی، خیز برداری، نفس نفس بزنی تا به قله ای که ترسیم نموده برسی و با او دست بیعت بدهی.

خصلت رهبر ما همین است. می داند این راه از کجا آغاز شده و قرار است به کجا ختم شود. تئوری انقلاب جهانی و تمدن ساز اسلام را می شناسد. خودش راه را نشان می دهد، خودش الگو ترسیم می کند، خودش هم جلوتر می رود که یک وقت هوس نشستن و درجا زدن به سرت راه پیدا نکند.

شهادت آوینی را باید نقطه عطف انقلاب فرهنگی در جهان اسلام دانست. درک ضرورت حضور و کنشگری و تأثیرگذاری بی وقفه در شکل دهی به افکار عمومی و تبیین حقیقت برای همه مردم دنیا از آن دست دستاوردهایی است که مبدأ تاریخ آن بیستم فروردین هزار و سیصد و هفتاد و دو قرار دارد.

 

شهید سید مرتضی آوینی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

در مصاف با غرایز

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۳، ۱۰:۴۸ ب.ظ

ناگفته‌های گوگوش؛ از ازدواج با مسعود کیمیایی تا اعتیاد

 

سید مرتضی آوینی در آینه جادو اظهار نظری دارد پیرامون شعار هنر برای هنر که هنر یعنی زیبایی و زیباتر از میل و سلیقه و خواسته خدا نداریم. آنکه بر خلاف مسیر حق و در راه تحقق زشتی ها قدم بر میدارد با هر رنگ و لعاب فریبنده ای که باشد هنرمند نیست.

بخشی از مصاحبه گوگوش با هما سرشار را اینجا ببیند. او مدتی همسر مسعود کیمیایی کارگردان سرشناس ایرانی بوده است. زندگی بعضی ها را هر چه بیشتر هم بزنید بیشتر گند و کثافتش پیدا میشود:

https://www.khabarfoori.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C-69/3063586-%D9%86%D8%A7%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DA%AF%D9%88%DA%AF%D9%88%D8%B4-%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%AC-%D8%A8%D8%A7-%D9%85%D8%B3%D8%B9%D9%88%D8%AF-%DA%A9%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%AA%D8%A7-%D8%A7%D8%B9%D8%AA%DB%8C%D8%A7%D8%AF

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شیخ سعید شحیطاط باشید

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۵ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۱۱ ب.ظ

سختراتی حجت الاسلام سعید شحیطاط در محضر رهبر معظم انقلاب اسلامی

 

هر کس بسته به جایگاه و شأن و مقامش، مرتبه ای از امتحان را پیش رو دارد.

استثنایی هم در کار نیست. روحانی و بقال و کارمند و کارگر هم ندارد.

شما ممکن است برای خودت کوه علم باشی و شهره تقوا؛ اما باز هم در تواضع و اخلاص و صداقت وسختی و ... باید آزمون تأیید الهی را پشت سر بگذرانی.

چه بسا طلبه ای بخاطر شئون علمی و اجتماعی اش و توانمندی در سخنوری و منبر و تدریس و قلم، از روضه خوانی و نوحه و مدح، شانه خالی کند.

چه بسا مداح و نوحه خوانی بخاطر شهرت و برو بیا و اسم و رسمش، لازم نداند قدم رنجه کند مجلسی به ظاهر محقر را بپذیرد و مستمعین را بی اعتنا به تعداد و سن و منزلتشان، به فیض روضه میهمان سازد.

این هم خودش یک نوع خودسازی است و امتحان عملی برای آن که ثابت شود فضائل و معارف اهل بیت در اسارت کلمات متوقف نمانده و به عمق جان گوینده نفوذ داشته است.

روضه های شیخ سعید شحیطاط، که البته یک منبری و سخنران موفق و عالم است، طرفدارانی پر و پا قرص دارد. پیش آقا هم رفته و روضه خوانده است؛ اما امروز که دبستانی معمولی در گوشه ای از شهر قم را دقایقی با حضور شهیدی گمنام معطر نمودند، شیخ سعید به رسم و سیرت شهدا، ساده و بی ریا ایستاد و برای دبستانی ها روضه خواند، همان طور که پیش نایب امام زمان ایستاد و روضه خواند، برای اهل بیت کم نگذاشت. دانش آموزان دبستان شهید آوینی پردیسان قم، آموختند که در پیشگاه حق و در مدرسه عاشقی مکتب وحی، انسان با عمل و فضائل درونی است که به اوج و قرابت با خدا دست پیدا میکند، درست مثل سید مرتضی آوینی که پای آسمانی ترین آثار هنری و فرهنگی اش حتی نامی از خود ذکر نمی کرد، مثل حاج قاسم که دلخوش بود آنکه باید ببیند می بیند و پروای نام نداشت.

برای نوحه خوان خونگرم خوزستانی قم، شیخ سعید شحیطاط آرزوی توفیق روزافزون و الحاق به خیل نورانی شهیدان را دارم.

 

photo_2022-12-26_18-58-18_8oqr.jpg

  • سیدحمید مشتاقی نیا

جای هنرمند در زندان نیست

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۳ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ب.ظ

پنج زن سینماگر هیئت رسیدگی به شکایات جنسی در سینمای ایران می شوند/ ,رای گیری در صفحه جنبش می تو ایران/ نیکی کریمی، ترانه، هانیه، غزاله و آزاده در میان کاندیداها

 

جای هنرمند در زندان نیست این حرف حرف درستی است. هنرمند باید قدر خودش را بداند و کاری نکند که به زندان بیفتد. به قول شهید آوینی حتی اگر به شعار هنر برای هنر معتقد باشیم هم باید هنر را به معنای گرایش به زیبایی ها و خوبی ها دانسته و از پلشتی ها و ناهنجاری ها و زشتی ها برحذر باشیم.

هنرمندی که از نیکی ها فاصله گرفته و به سمت بدی ها تمایل پیدا میکند در واقع نسبت به نعمت خدادادی که در وجودش قرار گرفته ناسپاسی کرده است.

جای هیچ انسانی در زندان نیست اگر بر مسیر هدایت و درستی قدم بردارد. اما همه جای عالم، خائن و دروغگو و تبهکار را در هر قامت و طبقه ای که باشد مجرم دانسته و مورد پیگرد قرار میدهند.

راستی اگر قرار باشد به جرایم آن دست هنرمندانی که در جنبش می تو درباره تجاوز جنسی آنها به همکارانشان افشاگری شد رسیدگی شود باید به چه مجازاتی محکوم شوند؟

  • سیدحمید مشتاقی نیا

برای مظلومیت حزب الله

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۳۱ ق.ظ

شهید آوینی,درباره شهید آوینی,زندگی نامه کامل شهید آوینی

 

برشی از مقاله سید الشهدای اهل قلم، سید مرتضی آوینی:

به راستی که بود که در جریان انقلاب با مشت در برابر تانک ایستاد و گلوله های اسرائیلی و آمریکایی را به جان خرید و خونش را هدیه نهرهای میدان ژاله کرد تا شعار «خدا، قرآن، خمینی» را به جای شعار «خدا، شاه، میهن» بنشاند؟ که بود که در کردستان سر خویش را بهای حفظ تمامیت ارضی ایران گرفت و مُثله شد تا ایران مُثله نشود؟ که بود که در برابر منادیان التقاط تا آنجا ایستاد که در شکنجه گاه های مافیایی منافقان شیطان پرست، ناخن هایش را کشیدند و پوستش را با آب جوش کندند و دست و پایش را اره کردند و چشمانش را زنده از کاسه سرش بیرون آوردند و افطارش را با گلوله باز کردند و زن و فرزندانش را در جلوی چشمانش آتش زدند تا لب از شعار « حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله » ببندد، و نبست و اجازه نداد که انقلاب اسلامی نیز به سرنوشت انقلاب های دیگری دچار شود که بعد از پیروزی مردم، و درست در هنگام استقرار نظام، رئیس جمهور و اعضای کابینه و نمایندگان پارلمانش با هواپیما از غرب سر می‌رسند و میراث شهدا را همان جا در سالن ترانزیت تقسیم می کنند… و بعد هم با نام توسعه اقتصادی و پیشرفت و تجدد و تمدن و نهادهای دموکراتیک و آزادی، شیطانی را که مردم از در رانده اند از پنجره به درون دعوت می کنند؟

....

  • سیدحمید مشتاقی نیا

در فکه چه می گذرد؟!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۱۱ ق.ظ

See the source image

 

همه چیز برای سفر آماده بود. بچه های دانشجو از دور و نزدیک به دانشگاه علوم پزشکی آمده بودند. حال و هوای قبل از سفر به مناطق عملیاتی جنوب و بازدید از کربلای خوزستان در چهره و رفتار بسیاری از دانشجوها معلوم بود. بعضی قدم می زدند و زیرلب زمزمه می کردند. برخی چفیه به گردن انداخته بودند. عده ای هم وضو گرفتند و در نمازخانه، مشغول دعا و نماز بودند.

مسئول اردو را دیدم یک کم دلواپس به نظر می رسید. وقتی موضوع را جویا شدم، فهمیدم که یکی از اتوبوس ها در آخرین لحظات، خراب شده و چاره ای نیست جز آن که اتوبوس دیگری کرایه کنند.

به او دلداری دادم و گفتم: « ان شاءالله یک ماشین خوب با راننده ای خوب تر پیدا می شود...»

طولی نکشید که اتوبوس جدید به کاروان ملحق شد. قیافه راننده هایش را که دیدم، آب دهانم را محکم قورت دادم.

دو راننده اتوبوس، یعنی علی آقا و آقا غلام، با حدود 40 یا 50 سال سن، سیگاری به لب داشتند و زیر چشمی ما را می پاییدند. سیبیل هایشان خیلی دیدنی بود. طبق معمول، من را که راوی و مداح کاروان بودم، با توجه به تجربیاتی که در اردوهای متعدد داشتم داخل همین اتوبوس سوار کردند.  به سمت جنوب حرکت کردیم. شهرها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتیم. بین راه، چند بار خواستم با راننده سر صحبت را باز کنم، اما گویا آن دو تمایل چندانی به حرف زدن با غریبه ها نداشتند. سرشان تو لاک خودشان بود. فقط با همدیگر حرف می زدند. می گفتند و می خندیدند. صدای قهقهه های ناگهانی آن دو، هر از گاهی حال و هوای اتوبوس را عوض می کرد. آقا غلام، راننده اصلی و صاحب اتوبوس، اهل مشهد بود. یکی دو باری که با من صحبت کرد، فهمیدم چند سالی است که حتی پابوس آقا امام رضا(ع) هم نرفته است! تو راسته ی نماز و روزه هم نبود! تمام عشقش زن و بچه اش بود و همین اتوبوس که به قول خودش، عروس اش بود!

شب اول را توی شوش و در جوار مرقد شریف دانیال نبی(ع) گذراندیم. صبح روز بعد به فکه رفتیم و کنار مقتل شهید بزرگوار سید مرتضی آوینی عزاداری کردیم.

پس از آن به زیارت مقتل شهدای گردان کمیل ( عملیات والفجر مقدماتی) رفتیم. بچه ها حال عجیبی داشتند. پس از مدیحه سرایی و توسل به اهل بیت علیهم السلام، نماز ظهر و عصر را در معراج شهدای فکه خواندیم و برای صرف ناهار عازم منطقه عملیاتی فتح المبین شدیم. من روی صندلی پشت سر راننده نشسته بودم. دیدم آقا غلام خیلی ساکت است. دیگر از بذله گویی های همیشگی اش خبری نبود. چشمانش گرد شده بود. نگاهش را به عمق جاده دوخته بود و متفکرانه رانندگی می کرد.

خم شدم و زیر گوشش گفتم :«  چی شده آقا غلام، پکری؟!»

با آن صدای زمختش گفت: «هیچی»

به منطقه عملیاتی فتح المبین که نزدیک شدیم، از آینه نگاهی به من انداخت. با اشاره او سرم را جلو بردم. گفت: «حاج  آقا پیاده که شدیم، کارتان دارم.»

مطمئن شدم که حتما خبری شده. ناهار را که خوردیم، رفتم سراغ آقا غلام. دیدم دارد پشت یادمان شهدای فتح المبین قدم می زند. رفتم جلو. گفت: « آقارضا شما هم آن بو را احساس کردید؟»

با تعجب گفتم :« کدام بو؟»

گفت:« نمی دانم کی به خودش عطر زده بود. عطری به این خوش بویی ندیدم. دل آدم به وجد می آمد!»

وقتی تحیر مرا دید ادامه داد: « پیش قتلگاه همان آقا سید که گفته بودید... من که کنار شما ایستاده بودم.»

گفتم: « من چیزی احساس نکردم.»

آقا غلام کمی به فکر فرو رفت. دستی به سبیلش کشید. چشمانش را کوچک کرد و پرسید: «این یعنی چی؟»

لبخندی زدم و گفتم: « یعنی این که شهدا دوستت دارند ... خوش به حالت آقا غلام، آنها به تو نظر کردند.»

منظورم را نفهمید. با تعجب پرسید: «خوب که چی؟ حالا چی میشه؟»

با هیجان گفتم: « یعنی شهدا می خواهند دستت را بگیرند، به خصوص همان آقا سید. می خواهند تو را رو به راه کنند.»

گردنش را کج کرد و زیر چشمی نگاهی به من انداخت. معلوم بود باز هم چیزی دستگیرش نشده. حق داشت. اولین بار بود که این حرف ها را می شنید. در حوالی آن منطقه، حسینیه ای است که هنوز خاطرات جنگ روی در و دیوارش به یادگار مانده. برای نماز مغرب و عشا رفتیم آنجا. دیدم آقا غلام هم مثل بقیه دانشجوها پا برهنه شده بود و گریه می کرد.

به اهواز که رفتیم برای اولین بار، نماز خواندن او را هم دیدیم. از حالتی که داشت معلوم بود اولین بار است که نماز می خواند. به بچه ها سپردم به روی خودشان نیاورند. حال و هوای خوش آقا غلام توی شلمچه به اوج رسید. با پای برهنه توی گل ها می رفت و انگار که چیزی را گم کرده باشد دور خودش می چرخید. زیارت عاشورا که خوانده شد، روی گل ها نشست و زار زد.

بچه ها که سوار شدند، کف اتوبوس پر از گل شد. قیافه ی آقا غلام برایم از همه چیز دیدنی تر بود. او بر خلاف گذشته، ناراحت که نشد هیچ، طوری بود که آدم احساس می کرد، می خواهد گل ها را از پای بچه ها بگیرد و سرمه چشمانش کند. حال عجیبی داشت. خیلی به حال او غبطه خوردم. بقیه ی همراهان هم متوجه تغییر حال او شده بودند. شاید آن ها هم به او رشک می بردند.

موقع بازگشت به خرمشهر، دنبال جایی برای خودرن ناهار بودیم. موتور سواری را دیدم که به ماشین ما نزدیک شد و به راننده گفت: « اگر دنبال جایی برای استراحت هستید ما در خدمتیم.»

همه اتوبوس ها به دنبال آن موتور سوار حرکت کردند. از جاده خرمشهر- اهواز به سمت یک فرعی پیچیدیم. روی تابلو نوشته بود: «گروه تفحص لشکر31 عاشورا»

فهمیدم قرار است تیر آخر هم زده شود. پیکر چند شهید تازه تفحص شده در نمازخانه آن جا با نظم چیده شده بود. نمازخانه فضای غمباری داشت.

بچه ها ناهار را فراموش کردند. از هر طرفی صدای شیون و زاری، شنیده می شد. یکی دو نفر از همراهان، بی هوش روی زمین افتادند. یاد شب های بعد از عملیات افتادم. غروب های دلگیر خوزستان. آن لحظه هایی که جنازه ی دوستان را یکی یکی به عقب می آوردند و تو نمی دانستی با آن ها که تا چندی قبل همنشین بودی چگونه وداع کنی.

آقا غلام این صحنه ها را هم برای اولین بار می دید. او به شدت متاثر شده بود. از سفر که برگشتیم مرا کناری کشید تا چیزی بگوید. چهره ی آقا غلام حالا رنگ معنویت داشت. سرخی چشم هایش دیگر از کم خوابی و سیگارهای پیاپی نبود. او حالا در زمره ی اهل دل بود.

گفت: « آقا رضا! کمکم می کنی؟ می خواهم توبه کنم.»

گفتم: « نوکرتم آقا غلام. هر کاری داشتی در خدمتم.»

درباره ی نماز قضا سوال هایی پرسید. موقع خداحافظی مرا به گرمی در آغوش فشرد. گفت: « به مشهد که رفتم اولین کارم این است که خانواده ام را بردارم بیاورم جنوب. به آن ها می گویم قصد دارم طور دیگری زندگی کنم.»

آقا غلام رفت، اما هنوز بعد از گذشت سال ها، گاهی با هم تماس می گیریم و خوش و بشی می کنیم. آقا غلام ماشینش را فروخت و راننده شهرداری شد. می گفت: « این طوری بیشتر می توانم در مشهد بمانم و به حرم بروم.»

راوی: رضا دادپور، بابل

 

این مطلب را سالها پیش با تیتر غلام مرتضی در کتاب خاک و خاطره و نشریه سبزسرخ منتشر کرده بودم. چند روز قبل سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی بود. روحش شاد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

معراج آیینی

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۵۵ ق.ظ

نام شهید "معراج آیینی" را نخستین بار از همسر یکی از جانبازان مدافع حرم شنیدم. نامش خاص بود و در ذهنم حک شد. پیشنهاد او برای نوشتن کتاب خاطرات شهید را به دلیل مشغله فراوان رد کردم. درباره شهید، تحقیقی کوتاه در فضای مجازی داشتم و همان خاطره معروف که درباره شهادت او و عنایت امام عصر(عج) است را خواندم. این خاطره زیبا هم در ذهنم حک شد و چندباری در بعضی یادداشت ها و یا روایتگری ها از آن بهره بردم.

سفری فراهم شد به مناطق مرزی شمالغرب. زیارت قبور مطهر شهدای مرزبان و منظره کوهستان های مرزی، یاد شهید معراج را دوباره در ذهنم زنده کرد. طبق عادتی که در بازی با کلمات دارم شروع کردم به جمله سازی: از شهید "آوینی" تا شهید "آیینی"! "آوینی" آوای وصال و شهادت را از جبهه به شهرها آورد و "آیینی" آیین نسل جنگ را در مرام خود احیا کرد. آوینی و آیینی هر دو شهید بعد از جنگ هستند. رسالت آوینی این بود که پیام شهدا را به نسل بعد برساند، رسالت آیینی این بود صدق وعده امام را نشان دهد که  "خدا می داند راه و رسم شهادت کور شدنی نیست." شهدا به معراج رسیدند، آوینی پیام شهدا را به آیینی رساند تا معراج به شهدا برسد! و...

سفر تمام شد. هنوز یکروز نگذشت که پیامی از فرستنده ناشناس به دستم رسید که باز هم دعوت به بازنویسی خاطرات شهید آیینی بود. پیام از طرف همسر بزرگوار شهید بود.

خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنید کار بازنویسی خاطرات شروع شد. می گویم بازنویسی چون به عنوان کسی که توفیق داشته ام کتاب های متعددی درباره شهدا بنویسم اقرار می کنم کار اصلی کتاب در زمینه جمع آوری و تنظیم و روان نویسی خاطرات را همسر محترم شهید انجام داده و من فقط به بازنویسی خاطرات پرداختم. نیّت همسر شهید این است که لبخند رضایت بر چهره پدر و مادر شهید نشانده و از این رهگذر، فیض قرب الی الله را بیشتر نصیب خود سازد. بی شک رسالت زینبی این بانوی بزرگوار به تأسی از پیام رسان بزرگ نهضت عاشورا، مکمّل راه و پیام شهید است؛ به امید شادی دل نازنین ام الشهداء فاطمه زهرا سلام الله علیها.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

گاهی چوب خدا صدا دارد!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۳۳ ق.ظ

See the source image


یادت می آید با آوینی چه کردی؟ سید شهیدان اهل قلم چه از دست تو کشید؟ آن موقع هم بعضی بی منطق ها که عقلشان در چشمشان است این طور استدلال می کردند که زم روحانی است و صاحب میز و آوینی یک نویسنده حقوق بگیر زیر دست، میز یعنی نظام! و حق همیشه با کسی است که قدرت دارد.

آوینی از دست تو مظلومیت ها کشید.

یادت می آید با مولوی انقلاب چه کردی؟ محمدرضا آقاسی در اوج فشارهای معیشتی به دستور تو از حوزه هنری اخراج شد. بعد این بیت را سرود:

از آن روزی که در خون پرگشودم

به دارالکفر ممنوع الورودم



حالا چوب خدا را خوردی شیخ؟ مستند ایستگاه پایانی دروغ، رسوایت کرد؟ حالا تو منفور همگانی و سید مرتضی و محمدرضا همچنان محبوب خلق. وعده خداست: وسیعلم الذین ظلموا ایّ منقلب ینقلبون.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

جشن حنابندان!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۲۸ ق.ظ


دفاع مقدس، زوایای ناگفته و ناشناخته ای دارد. روایتگری خاطرات آن دوران طلایی، کمک شایانی به کشف ابعاد این تاریخ شگفتی آفرین می نماید. یکی از غنی ترین منابع دست اولی که به شناخت حقایق دفاع مقدس کمک می کند، مطالعه آثاری است که نه بعد از گذشت چند دهه، که در اثنای همان روزهای پرتلاطم و در میان حجم آتش و دود و انفجار و خون بر زبان قلم جاری شده است.

کتاب "جشن حنابندان"، همین ویژگی شاخص را داراست. درست مثل یک قطعه عکس و یا یک فیلم ضبط شده است که از لحظه لحظه التهاب میادین رزم، گزارشی ماندگار را خلق می کند.

محمدحسین قدمی، یک نویسنده هنرمند رزمنده است که در بحبوحه نبرد به خط مقدم جبهه شتافته و از حالات معنوی و روح حماسی مجاهدان راه خدا و حس و حال فضای رزم و وقایع و فراز و نشیب های آن تصویری درست و بدون تحریف ارائه داده است.

در این اثر که با توجه به جذابیت آن بارها از سوی انتشارات سوره مهر، تجدید چاپ شده است، با نام هایی آشنا نیز مواجه می شوید، مثل: سید جواد هاشمی و اصغر نقی زاده از هنرمندان سینما و تلویزیون که دوشادوش رزمندگان در جبهه حضور داشتند. برای من جالب بود که متوجه شدم بخش قابل توجهی از اشعار طنز دوران دفاع مقدس که امروز نیز بر سر زبان هاست تولید ذهن و قلم شوخ طبع بازیگر محبوب سینمای دفاع مقدس، اصغر نقی زاده است. از سعید حدادیان و صادق و آهنگران و مرتضی آوینی و فلاحت پور و حاج بخشی هم حرف هایی به میان آمده است و از حسین مظفر، که آن موقع مدیر کل آموزش و پرورش استان بود، یواشکی خودش را به خط می رساند و ناگاه بچه های بالا! می آمدند و به زور از وسط معرکه عملیات بیرونش می کشیدند. از دیگر نقاط برجسته این اثر، انتشار تصاویری است که توسط نگارنده ثبت شده و خاطرات او را دلچسب تر و قابل درک می سازد.

به همه کسانی که دلشان می خواهد چند ساعتی را در حال و هوای شیرین جبهه و جنگ و جهاد و شهادت بگذارنند، خواندن این کتاب زیبا را توصیه می کنم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا