اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

مرد و درد (قسمت آخر)

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۷:۵۲ ب.ظ

 

مرد و درد

 

متن زیر سیری است واقعی بر اساس زندگی طلبه شهید ابوالقاسم بزاز از شاگردان برجسته و ممتاز حضرت آایت الله مشکینی که برای سن جوان و نوجوان تهیه و تدوین شده است.                                سیدحمید مشتاقی نیا 6/7/83

 

 

3

روی خاک نشست. زانوهایش را بغل زد و به چشمان او خیره شد. دوست داشت بپرد و او را آغوش بگیرد و مثل آن روزها آن قدر فشارش دهد تا صدای استخوان هایش را بشنود. می خواست ببوسدش؛ اما می ترسید. می ترسید این بار دیگر تحویلش نگیرد. نگران بود که نکند دیگر حتی نیم نگاهی هم به او نیندازد. مرد، مشتی خاک را در دستش فشرد. خاک از لای انگشتانش بیرون زد. مشتش را بالا برد و بازش کرد. با فوتی محکم خاک ها را در هوا پاشید. فوتش هم داغ بود، مثل صورتش که گُر گرفته بود. خودش این را به خوبی حس می کرد. مرد، رویش را برگرداند تا شاید او متوجه خیسی چشمانش نشود. پیش از این بارها او را بغل زده بود، سر بر روی شانه هایش می گذاشت و می گریست؛ اما حالا دوست نداشت او حتی اشک هایش را هم ببیند. عمامه اش را در آورد و روی خاک گذاشت. موهایش به پوست سر چسیبده بود. آن ها را با دست نوازشی کرد و چشم به آسمان دوخت. دوست داشتن آسمان را هم از او  یاد گرفته بود. هم آبی زلالش و هم تیرگی ابرهایش را دوست می داشت. همه چیز را از او یاد گرفته بود. حتی طلبه شدنش را. در ایلام بود که با او آشنا شد. ساواک ایلام را که می خواستند بگیرند، او را دیده بود که پیشاپیش بقیه حرکت می کرد و زودتر از همه وارد ساختمان شد. همان وقت بود که مجذوبش شد. بعدها که فهمید او به کردستان رفته، راه افتاد و خودش را به او رساند. سنندج آن موقع دست کومله ها بود. آن ها به کسی رحم نمی کردند. اگر پاسداری را می دیدند، حمله می کردند. یک بار راننده ای که برای پاسدارها غذا می آورد را گرفتند و یک چشم و یک دست و یک پایش را جدا کردند. خیلی ها اسم سنندج را که می شنیدند مو برتنشان سیخ می شد؛ اما شنید که او خودش داوطلب شده و با هفت هشت تا از بچه های مازندران آمده به سنندج. مرد این را می دانست. می دانست که او از آن طلبه های پردل و جرات است. شنیده بود او از هواپیما که پیاده شد وصیت نامه اش را هم داد به دوستانش. می دانست که دیگر بازگشتی در کار نیست. به او گفتند« تو متاهل هستی، نباید در کردستان بمانی.» اما او ذوق و شوقش از مجردها هم بیشتر بود. آن قدر اصرار کرد تا با ماندنش موافقت کردند. قبل از اعزام، اسم پنجاه شصت نفر از فقرا را داد دست دوستانش. حتی آن پیرمرد کاروانسرای مستعد را هم فراموش نکرده بود.

سفارش های لازم را کرد. خانواده را به خدا سپرد و رفت کردستان. به دوستانش نماز میت یاد می داد و می گفت: «هر کی شهید شد براش بخونیم.» اما خودش می دانست که آنجا فقط منتظر او هستند.

مرد خودش را روی خاک جا به جا کرد. نفسی  از سینه بیرون داد. یادش آمد شب آخر را که به او گفته بود: « تو واسه چی اینجا اومدی؟  حیف نیست؟» او، که از این نصیخت ها خسته شده بود این بار با ناراحتی نگاهی کرد و زیر لب خواند: «لقاء الله عند الملیک المقتدر.» مرد چند بار این جمله را در دهانش مزمزه کرد. تنش لرزید. آخرش هم ته دلش شنید که انگار یکی می گفت: انا لله و انا الیه راجعون.

مرد اشک  چشمانش را با آستین پاک کرد. به درختی تکیه داد و باز به فکر فرو رفت. دوست نداشت خاطراتش را به همین راحتی فراموش کند. او با این خاطرات زندگی می کرد. همین خاطرات او را از غرب تا شمال کشانده بود. یادش آمد آن موقع بچه های قدیمی تر خیلی از او تعریف می کردند. می گفتند او با آقای ناطق در کمیته ی استقبال از امام بود. بعد هم شد جزو محافظین مخصوص امام. اما با آن سوابقی که داشت هیچ مسئولیتی را قبول نکرد. آمد و شد عضو ساده سپاه بابل. فکر می کرد این طوری بهتر می تواند به انقلاب خدمت  کند. هم مسئول فرهنگی بود و هم گزینش. می گفتند خیلی سختگیر است. دوست داشت فقط بچه های مخلص انقلاب بتوانند لباس سپاه را تن کنند.

خودش مثل بقیه، نگهبانی می داد. لباس های سبز سپاه را می پوشید. عمامه را سر می گذاشت و اسلحه را محکم  به دست می گرفت و قدم می زد. این طور مواقع، خیلی جدی بود. تمام اصول انظباطی را رعایت می کرد. هر چند قدم که بر می داشت، بر می گشت و پشت سرش را می پایید.

یک شب در سنندج از خاطرات همراهی اش با امام تعریف می کرد. شب هایی که به عنوان محافظ، پشت بام خانه امام قدم می زد و زیر چشمی، امام را تماشا می کرد.  پیرمرد را می دید که به راحتی و با آرامش، وسط حیاط، روی تخت می خوابد. نیمه های شب بلند می شود و نماز می خواند. او این ها را که تعریف می کرد، گریه اش می گرفت. می گفت: «امام فرشته است. ما نگران جان امام بودیم؛ اما خودش بیخیال می خوابید. انگار نه انگار که این همه دشمن داره.»

چند بار رفته بود نزدیک امام. می خواست دست ایشان را ببوسد؛ اما ابهت نگاه امام باعث شد که دست و پایش را گم کند و اصلا یادش برود که برای چه جلو رفته است.

او به خاطر شکستگی قفسه ی سینه اش دیگر نتوانسته بود به محافظت از امام ادامه دهد و این موضوع، از تلخ ترین خاطرات زندگی او بود.

پایش را که به سنندج گذاشت، روحیه ی بچه ها را هم عوض کرد. با همه شوخی می کرد. می گفت و می خندید. به موقعش هم، همه را جمع می کرد و با کمیل و ندبه و توسل، اشکشان را در می آورد. روزها لباس کردی می پوشید و می رفت داخل دکه ای که مقابل سپاه سنندج کاشته بودند. آن جا می نشست و با مردم صبحت می کرد. از اسلام و انقلاب می گفت و سوال های آنان را جواب می داد. حقیقت آمریکا و اسراییل را افشا می کرد. خیلی وقت می گذاشت و با ضد انقلاب ها سر و کله می زد. خیلی از جوان های کُرد از رفتار او خوششان می آمد. می گفتند: « کومله ها شما را خون خوار می دونن؛ اما شما به راحتی با ما صحبت می کنین و می خندین.»

ضد انقلاب این چیز ها را می دانست. جاسوس ها این اخبار را به کومله ها می رساندند.

او مردم سنندج را خیلی دوست داشت. می گفت: « کُردها آدم های پاکی هستن... دشمن روی ذهن این ها کار کرده.» روزش را این طور می گذراند. شب ها، همه که می خوابیدند، او تازه بر می خاست و خلوت می کرد. می رفت گوشه ای و نماز می خواند. بعد، طوری که نگاهش به آسمان بیفتد، قرآن کوچکش را از جیب پیراهن در می آورد و زمزمه ای شیرین، سر می داد. می گفت: «این قرآن، خیلی شب ها تو بیابان ها تنها همراه من بوده است.» قرآن را می بوسید و بر سرش می گذاشت. طوری مناجات می کرد که انگار، روزهای آخرش را می گذراند. اصلا آمده بود برای آن که دیگر بر نگردد. در شهر، احساس غربت داشت؛ اما در خط مقدم پیش رزمنده های سپاه و کرد های وفادار انقلاب، احساس خوبی داشت. آرزویش این بود که همه چیزش را برای اسلام بدهد. یک بار قرار بود با یک جیپ ارتشی به اطراف شهر بروند. چون احتمال داشت ضد انقلاب به آن ها حمله کند، لازم بود یک نفر آماده فداکاری باشد و برای اینکه بقیه سالم بمانند، زود خودش را روی او بیندازد. سر این موضوع، دعوایشان شد. همه داوطلب بودند. آخرش کار به قرعه کشید. اسم او بیرون آمد. نیشخندی زد. بقیه از این که باز هم پیروزی او را می دیدند، حسودی شان می شد! وقتی برگشتند، به سرشان زد کاغذها را باز کنند. روی همه شان اسم او نوشته شده بود!

اوایل انقلاب، دو طرز فکر در طلبه ها وجود داشت. عده ای می گفتند که باید بچسبیم به درس و بحث. عده ای هم معتقد بودند که با شرایطی که نظام دارد باید با چنگ و دندان از انقلاب دفاع کرد. او از  دسته ی دوم بود . آن موقع، حتی بعضی از انقلابی ها هم می گفتند:« آخوندها ترسو هستند.» اما وقتی او را می دیدند که بی پروا، پا به سنندج گذاشت، حرف شان را پس گرفتند. می دانستند هرکس به کردستان برود، دیگر معلوم نیست که سالم برگردد.

رفتارش برای همه جالب بود. با تمام مشغله ای که داشت، ریز ترین مسائل اطرافش را زیر نظر داشت. هرچه می خواست بخرد، جنس ایرانی اش را انتخاب می کرد. به دوستانش هم سفارش می کرد که «باید از اقتصاد کشورمان حمایت کنیم.» در منزل هم این گونه بود. به خانواده اش خیلی توجه می کرد. با بچه ها کشتی می گرفت تا روحیه شان به خاطر دوری او خراب نشود. در اوج گرفتاری هایش روی تربیت بچه ها حساسیت نشان می داد. به همسرش سپرده بود که  نگذارد بچه ها برای بازی، خانه همسایه هایی بروند که زیاد به مسائل دینی پایبند نیستند.

*****

باد که وزید، چند تا از برگ ها، چرخی زدند و روی پاهای مرد افتادند. مرد، برگی را برداشت و جلوی صورتش برد. بوی پاییز می داد. احساس کرد سردش شده. عبایش را دورش پیچید. یاد آن زمستان یخ زده سنندج افتاد. چند سالی از آن حادثه تلخ می گذشت. اما مرد همه چیز را خوب به یاد می آورد.

آن روز صبح، روی تختش نشسته بود و همان طور که ریش های کم پشتش را شانه می کرد، به آینده خود می اندیشید. دوست رو حانی اش به او گفته بود که برای آینده اش باید برنامه داشته باشد. راست می گفت. شاید از این مهلکه، جان سالم به در ببرد، آن موقع چه؟

جوان بود و با استعداد، از آن بچه های پرکار ایلام بود. برای انقلاب زحمت کشیده بود. حالا هم به خاطر دوست روحانی اش به سنندج آمده بود. دوستی که برایش الگویی از یک جوان متدین و انقلابی بود. حالا همین دوستش از او خواسته بود تا برای آینده زندگی اش تصمیمی بگیرد. ته دلش می خواست اگر زنده ماند، همراه او به مازندران برود. فکر می کرد کنار او بهتر می تواند دینش را بشناسد.

از جایش بلند شد. خواست برود آینه را از جیب اورکتش در بیاورد که صدایی مهیب او را سر جایش میخکوب کرد. شیشه های ساختمان به شدت می لرزید. صدا برایش آشنا بود. فهمید که به مقر، حمله شده. ته دلش شور می زد. اسلحه را برداشت و به طرف پنجره رفت. از آن بالا کلی از نیروهای ضدانقلاب را دید که از چند طرف، در حالی که دست هایشان را به نشانه خوشحالی تکان می دادند، به سرعت می دوند و از اطراف سپاه دور می شوند. جوان معطل نکرد. اسلحه را از ضامن خارج کرد. سریع دوید و خودش را به محوطه رساند. دکه تبلیغات را دید که منهدم شده بود. گوشه و کنار، خون و تکه های استخوان، پخش شده بود. بچه های دیگر هم خودشان را رساندند و زود بر اوضاع، مسلط شدند. گویا چند نفر مجروح و یکی دو تا هم شهید شده بودند.

یکی از بچه ها آمبولانس را روشن کرد تا مجروحان و شهدا را سریع به عقب برساند.

جوان در همان حال که مراقب اوضاع بود، از یکی پرسید که « چه خبر شده؟» آن پاسدار سرش را تکان داد و با حالتی پریشان  که نشان می داد حادثه را با چشمان خودش دیده، توضیح داد که ضد انقلاب ها دست یکی از کودکان کُرد، جعبه ای شیرینی داده بودند تا به بهانه جشن بدهد دست پاسدارها. آن بچه هم از همه جا بی خبر جعبه را آورد جلو. یکی از پاسدارها خواست آن را باز کند که حاج قاسم دوید تا مانعش شود. اما دیگر دیر شده بود. چاشنی بمب عمل کرد... .

جوان، یک لحظه ماتش برد. ناباورانه فریاد زد« کدام حاج قاسم؟!»

مرد پاسدار، سرش را پایین انداخت. جوان دو دستی به سرش زد. سرش گیج می رفت. همان طور دور خودش می چرخید و زار می زد. در گوشه ای  از خیابان، چشمش به دو پای خون آلود افتاد که کنار جوی آب، دراز شده بود.

افتان و خیزان، خودش را به آنجا رساند. عمامه ای سرخ رنگ را دید که قِل خورده بود داخل جوی آب . زانو زد. دستش می لرزید. بدنش سست شده بود. آرام چفیه را از صورت او کنار زد. چشمانش را بست و خودش را روی جنازه انداخت. نمی خواست آن چه را که دیده باور کند. سینه اش را می بوسید و می خواند: لقاء الله عند الملیک المقتدر.

نفسش بند آمده بود. بادی سرد، زمستان را به رخ او می کشید. خیالش راحت شد. دید بالاخره او هم خوابید. همان جا دراز کشید. دوست داشت همان لحظه، خوابش ببرد. برای همیشه. مرد آهی کشید و اشک هایش را با آستین پاک کرد. لباسش را با دست به آرامی تکاند.

مردمی که از کنارش رد می شدند، زیر چشمی نگاهش می کردند و در گوش هم چیزهایی می گفتند. مرد بی اعنتا به همه آن ها، عمامه اش را برداشت و رفت خودش را به سنگ قبر چسباند. سنگ را بویید و بوسید. بعد هم رفت جلوتر. نشست و قاب عکس را با دست نوازش کرد. زل زد به چشم های آبی او. عمامه را با احترام گذاشت روی سنگ قبر.

اولش می ترسید؛ اما تردید را کنار گذاشت. آهسته گفت: « منم قاسم... با معرفت! تحویلم بگیر.» لبخندی زد. چشمانش را بست. دلش می خواست قاسم با همان دست های سفیدش عمامه را بر سر او بگذارد. با همان دست های نورانی، دست هایی که تاج خورشید را نوازش می کرد... .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">