اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

- گوشت، چای و خمپاره!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۶ ب.ظ


به طور معمول روضه که تمام می شد از من می خواستند دعای آخر روضه را بخوانم. یک بار برنامه ی روضه بود. بعضی بچه ها سر به سجده گذاشته بودند و گریه می کردند. فضای معنوی زیبایی بود. من هم سرم را به سجده گذاشتم. از فرط خستگی خوابم برد. شاید بقیه فکر کردند که من دارم گریه می کنم. حمید حکمت پور کنارم نشسته بود. او متوجه شد من خوابم. تنه ای به من زد. زود از جا پریدم. فکر کردم مجلس تمام شده و باید دعا بخوانم. با همان حالت خواب آلود گفتم: خدایا خمپاره ای را بر روی سنگر ما بفرست! بچه ها یادشان رفت که دارند گریه می کنند. با شنیدن این جمله، همه زدند زیر خنده. بین خواب و بیدار بودم و گمان کردم بچه ها دارند گریه می کنند. ادامه دادم: خدایا برای اسرای ما گوشت و چای بفرست... دیگر بچه ها از خنده، منفجر شدند. حمید حکمت پور داد زد: چه کار می کنی تو؟ خوابِ خوابی ها!!

خاطره ای از حجت الاسلام ماندگاری - کتاب بی نصیب

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">